یادداشتی بر فیلم Avengers infinity war
این نوع مواجه سمپاتیک فیلم - چه در قصه و چه در کارگردانی - با شرورترین ضدقهرمان خود در همه جای فیلم رخ میدهد؛ از سکانس مذکور گرفته تا انتهای فیلم که تانوس خرسند و آسوده خاطر بر زمین مینشیند و نتیجه کارش را نظاره میکند. مشکل اساسی اما دقیقا همینجاست، ما نه تانوس را به خوبی میشناسیم و نه از علت کارهایش چیزی میدانیم که سمپاتی یا آنتیپاتیِ ما به او جلب شود. تانوس کیست؟ دعوایش بر سر چیست؟ نابودی نصف جهان؟! نصف بر چه اساس و معیاری؟! جهان مورد اشاره فیلم کجای فیلم است؟
جدا از شعارهای نپختهای همچون «منابع جهان دیگر کفاف جمعیت آن را نمیدهد» - که پیشتر به شکلی مشابه و بد در فیلم interstellar مطرح شد - چیزی که آدم را حسابی آزار میدهد، الکن بودن همین جملات شعاری است. تانوس از کدام دنیا حرف میزند؟ منابعش چیست؟ جمعیتش چیست؟ حد و رسم این دنیا و وضعیتش چرا نشان داده نمیشود؟ با چند جمله نپخته و شعاری که نمیتوان باور کرد منابع دنیا دارد تمام میشود. باید دید که حد و اندازه این جهان کجاست، منابعش چیستند و چگونه دارند تمام میشوند. ساکنین جهان چه کسانی هستند و چه مختصاتی دارند؟ و مصیبتشان چیست که حالا تانوس بر سرش دعوا دارد؟ اینها را که دیدیم، آنگاه میتوان باور کرد که انگیزه تانوس به عنوان نیرو محرکه اصلی فیلم باورپذیر است و قابل بحث؛ اما اصلا محرک و انگیزهای وجود ندارد، نیست که ببینیم و بر سرش بحث کنیم.
اما فیلم میخواهد مواجهه ما با تفکر ضدقهرمان سمپاتیک باشد، یعنی آن را بپذریم و باور کنیم - که موفق نشده - اما دفاع از همین تفکر در فیلم به شدت کثیف است و ضد انسانی. اینکه برای بقای نصف بشر باید آن نصف دیگر را از بین برد - کدام نصف و بر چه اساسی؟ - فقط بد نیست، مشمئزکننده است. این حق دادن و این دفاع، اگر سهوی باشد - که نیست - نشان از خراب بودن فیلمنامه است و اگر عمدی باشد، تایید تفکر درون فیلم است و چه قدر بد!
مبارزات قهرمانان فیلم خوب است اما ناکافی. دلمان را برای هالک صابون زدیم اما فیلم در رونمایی بهتر و بیشتر از او - همچون دیگر قهرمانان - خیلی جاها دستمان در حنا میگذارد. اکشن و جلوههای ویژه نیز استاندارد است و به اندازه، لذت بخش است و حال خوب کن اما مانا و پایدار نیست، پس از اتمام تماشای فیلم از یادمان میرود، چرا؟ چون پرداخت جبهه خیر و شر هر دو در فیلم الکن هستند.
بزرگترین مشکل فیلم اما همان ضدقهرمان - یا شاید قهرمان؟ - فیلم یعنی تانوس است. نپختگی شخصیت و شعاری بودن حرفهایش مانند خیلی از ضدقهرمانهای اینچنینی آزاردهنده و باورناپذیر است. واکنشهای مخاطب به طراحی چهره و بلاغت بیان صدا پیشه آن - که از پس آن برآمده - است، نه پرداختی متعین درون فیلمنامه. اما بدتر از آن، مواجهه فیلم با شخصیت اصلیاش است؛ از مای مخاطب میخواهد - به زور هم که شده - با وی همزادپنداری کنیم و به او و هدفش حق دهیم - دقیقا به چه حق دهیم؟ - برای اینکار هم هر منطقی را در فیلمنامه زیر پا میگذارد؛ از تصمیم احمقانه و غیرمنطقی استار لرد گرفته تا ضربه نهایی ثور. اینها در واقع همگی در راستای پیروز شدن تفکر تانوس هستند. پس ضدقهرمان دیگر قهرمان است و تفکرش - ظاهرا - به حق؛ نصف دنیا باید کنار رود تا نیمی دیگر باقی بماند. نمیدانم چرا ولی یکهتاز بودن شخصیت شرور و سمپاتیک کردن آن برای مخاطب، خطرناک است و من را ناخودآگاه یاد تفکرات ترامپ (ثبات و تعادل به هر قیمتی) میاندازد. این اصلا نشانه خوبی نیست، نه برای قصه و نه برای مخاطب، هرچند کوتاه باشد و هرچند مقطعی در فیلمی که فقط پاپکورنی است.