نقد خام فیلم Hacksaw Ridge
ماجرای جک و طنابِ سحرآمیز

اخیرا فیلمهای زیادی در قالب یک روایت دراماتیک برای خلق قهرمانان ملی آمریکایی ساخته شده است و وجه اشتراک آنها این است که اغلب شکست خوردهاند. «سالی» (Sully)، «پل جاسوسان» (Bridge of the Spies) و بسیاری دیگر نمونههایی از این جنس فیلمها هستند که در پیِ خلق قهرمانان ملی، قهرمانی مصنوعی و قلابی را تحویل دادهاند. فیلم ستیغ ارهای نیز تماما بر همین اساس ساخته شده است و اگر بخواهد واقعا فیلمی باشد که توانایی خلقی واقعی و دراماتیزه از یک قهرمان واقعی را داشته باشد، کار به شدت برایش سختتر میشود.
نیمه اول روایتگر پیش از جنگِ شخصیت محوری یعنی «دزموند داس» است. این نیمه از فیلم در حقیقت چرایی و چگونگی تبدیل شدن یک آمریکایی بیرابطه (و حتی بی دغدغه) با جنگ به یک آمریکایی ناجی و قهرمانی است که در نیمه دوم و انتهای فیلم از آن رونمایی میشود. مشکل نیمه اول این است که بیشتر به حواشیِ بی کارکرد پرداخته میشود تا چیزهایی که به سر و شکل گرفتن شخصیت کمک کند. برای مثال، رابطهی داس با نامزدش در حد یک عاشقانهی ساده عمل میکند، خصوصا زمانی که حضور عینی و حتی ذهنی نامزد وی به مرور در طول فیلم کمتر شده و در نیمه دوم به کل رنگ میبازد. حضور یک معشوقه در نیمهی اول شاید برای تاکید روی عنصر عشق و خانواده موجه باشد، ولی وقتی کمکی به نیمهی دوم نمیکند، چه فایدهای دارد؟ هیچ.
حضور این نامزد در نیمه اول هم کارکرد خاصی را ندارد. نامزدِ داس همواره حامیِ وی است، بی آنکه بدانیم چرا، همیشه از تصمیمات وی حمایت میکند، بی آنکه بدانیم چرا. سکانسی که داس برای اعزام به ارتش اقدام میکند را به یاد آورید. هیچ زنی (و حتی معشوقهای) حاضر نمیشود تا همسرش به این شکل و این چنین بیمقدمه، تصمیم برای اعزام به جنگ بگیرد. اما در این سکانس برخلاف انتظار، همسر خیلی راحت با رفتن داس به جنگ کنار میآید، حتی شاهد یک تضاد ساده هم بین شوهر و زنی که برای منصرف کردن همسر عمل میکند، نمیبینیم.یا مثلا رابطهی داس با پدرش نیز به همین شکل است. داس آنطور که خودش میگوید، پدرش را در دل کشته است و پدر نیز، علاقهای به رفتنِ داس به جبهه جنگ ندارد، ولی در آخرین لحظات این پدر نقش حامی و ناجی را برای پسر بازی میکند. پسری که پدرش را در دل کشته است، ناگهان یادش می آید که چقدر باید از پدرش متشکر باشد؟ چرا؟
نیمهی اول سراسر از این تناقضهای بیتوضیح و بیدلیل است. نیمه اول پر از «چرا»هاست. چرا پدر فکر میکند که میتواند برخلاف میل خودش، پسرش را برا رفتن به جنگ حمایت کند؟ چرا همسرِ داس انقدر ساده با رفتن همسرش به جنگ موافقت میکند؟ در نیمه اول، همه کس و همه چیز، داس را برای اعزام به جنگ حمایت میکنند ولی نه دلیلی وجود دارد و نه توضیحی. در واقع نیمهی اول تماما برای این است که نشان دهد، فردی که دغدغه و مسئلهای برای رفتن به جنگ ندارد، چطور دارای دغدغه و مسئله برای رفتن به جنگ میشود ولی در نیمهی اول قصه نه دغدغهای در کار است و نه مسئلهای. فیلم آنطور که از کودکیِ داس به ما نشان میشود تنها یکبار از خشنونت زده شده است و به تبعِ آن، نباید خیلی با خشونت، آن هم خشونتِ جنگی رابطهای داشته باشد ولی همه چیز به سادهترین شکل ممکن ماست مالی میشود تا همه همسرِ داس و هم پدرش او را برای رفتن به جنگ همراهی کنند. نه تضادی و نه درگیری و نه چالشی برای داس در قبال پدر و همسر وجود ندارد. داس بیچالش و بدون درگیری خیلی راحت پا به جبههی جنگ میگذارد.
مهمترین درگیری و کنتراستی از وی شاهد هستیم، تنها زمانی است که داس در حال درگیری با ارتش برای قانع کردنشان است. قانع کردن از این بابت که بیخشونت هم میتوان در جنگ حاضر شد. اما این مبارزهی داس با ارتش آمریکا، چون رویِ ستونِ نیمهی اول سوار است و به عبارتی دیگر نیمهی اول فیلم باید توضیح این باشد که چرا داس مدام بر سر حرفش پافشاری میکند، هدر میرود و غیرقابل باور میشود. از آنجایی که نیمه اول شدیدا از نظر فرمِ روایی دچار نقص و حتی تناقض است، مبارزه ی داس با ارتش آمریکا نیز غیرقابل باور است. چرا داس فکر میکند میتوان بدون خشونت و بدون کشتن نیز در جنگ، مفید باشد؟ باز هم توضیحی وجود ندارد. در واقع بخش ابتدایی فیلم باید داس را برای درگیری با ارتش، موجه نشان میداد که نداد. داس در ابتدای فیلم یک پسر به شدت معمولی و حتی خنثی و منفعل است ولی چیزی که از وی در هنگام درگیریاش با ارتش آمریکا میبینیم، به شدت ابرقهرمانانه است!
نیمهی دوم فیلم در کمال ناباوری واقعا ضعیفتر از نیمه اول است.
اکشنِ خاصی برای روایت یک جنگ وجود ندارد. دوربینِ موجود در جنگ، بیشتر با مدیومشات کار میکند و اساسا شاهد صحنهها و نماهای لانگ و اکشن از نظر سینمایی نیستیم (برخلاف فیلم نجات سرباز رایان). وقتی فیلمساز جنگی را اینگونه از نمای مدیوم مینگرد، یعنی احتمالا میخواهد مای مخاطب نیز به جنگ و به شخصیت نزدیکتر شویم اما در کمال تعجب در بسیاری از سکانسهای طولانی و پرتعداد، محورِ سکانس داس نیست و اساسا به نظر میرسد، فیلمساز تنها هدفش نشان دادن خون و باروت است و بس.
زمانی هم که فیلم با داس است، فیلمساز به شدت محافظه کارانه عمل میکند. سربازان زیادی در جنگ تیکه و پاره میشوند ولی داس خراش هم برنمیدارد و این موضوع تا انتها نیز ادامه مییابد، چرا؟ به نظر من فیلمساز بیش از حد هوایِ شخصیت محوری خودش را دارد و بیش از حد او را دور از خطر نشان میدهد. نتیجه این میشود که شخصیت محوری، به جای قهرمان شدن، ابرقهرمانی تخیلی و غیرقابل باور میشود. این زیاده رویِ فیلمساز در جاهایی از فیلم به حدی اغراق آمیز میشود که مخاطب به جای جدی گرفتن وضعیتِ قهرمان، خندهاش میگیرد. مثلا سکانسی که داس نارنجک را با دست دفع میکند یا زمانی که بدون خستگی و حتی ذرهای مشقت، زخمیها را یکی یکی نجات میدهد! حتی پایین آوردن این همه سرباز از آن طناب کذایی بیشتر ما را یاد داستان جک و لوبیای سحرآمیز میاندازد! قهرمان خراشی برنمیدارد، خطری متوجهِ وی نیست. در هیچ کجای از فیلم حس نخواهی کرد که هرلحظه ممکن است قهرمان بمیرد. قهرمان همیشه در محدودهی امن (Safe) قرار دارد. فیلمساز بیش از حد، هوایِ قهرمانِ فیلمش را دارد و این زیادهروی آنقدر عامدانه و مشهود است که لحن را از جدی به شوخی تبدیل میکند.
فیلمساز در طول فیلم (نیمه اول و نیمه دوم) بیش از حد با شخصیت است و این عمد در بسیاری از نقاط فیلم حس میشود. در نیمه اول همه چیز و همه کس حامیِ شخصیت هستند و در نیمه دوم، خطری متوجه شخصیت نیست. در واقع شخصیت کنش و درگیریِ خاصی برای قهرمان شدنِ واقعی را ندارد بلکه این فیلمساز است که عامدانه شخصیت را از خطر حفظ کرده و بالا میبرد. فیلم هم در نیمه اول و هم در نیمه دوم به شدت محافظه کار است و قهرمانی مصنوعی و به عقیده من، قهرمانی تقلبی را میسازد که اساسا فاقد ارزشی دارماتیک (به معنای همسازیِ مخاطب با شخصیت) است.
پانوشت: دذر پایان فیلم چند کلیپ از شخصیتِ حقیقی دزموند داس نشان داده میشود که با وجود کوتاه بودنش، به نظرم ارزش دراماتیکِ به مراتب بیشتری را نسبت به خودِ فیلم دارد.
نتیجه اینکه فیلم ستیغ ارهای، فیلمی بد و فاقد ارزش است.