نقدی نوشتم بسیار مختصر و فشرده بر فیلم «همه میدانند» آخرین ساخته اصفر فرهادی با عنوان «مسئله هراس» که در تاریخ 1397/9/15 در روزنامه آرمان به چاپ رسیده است. این نقد را میتوانید از طریق این لینک در سایت اصلی آرمان یا در ادامه مطلب مطالعه کنید.
نقد فیلم «همه میدانند»
مسئله هراس
تقابل میان مذهب و جامعه؟ یا ثروت و عشق؟ خداباوری مقابل خداناباوری؟ بلاخره با تقابل، دیالوگ و کنش میان چه چیزهایی طرفیم؟ این اساسیترین سوالی است که مخاطب باید بتواند پس از تماشای همه میدانند به آن پاسخ دهد. اگر مخاطب به یک قصهگوییِ بیآلایش و سر راستِ عادی – و نه حتی متوسط - بسنده میکند، پس بهتر است اصلا ادامه این متن را نخواند اما اگر انتظارات سینماییاش را فراتر از این میجوید، قطعا باید برای سوال بالا پاسخی متعین داشته باشد. غرضم از این مقدمهچینی، نقد به تفاسیر مختلف بیرون از فیلم نیست بلکه اتفاقا نقد به الکن بودن فیلم است که باعث شده هر مخاطبی با هر تفکری با هر میزان سواد و سلیقهای تفسیری مطلوب به نفس کند. همه میدانند اثری است به شدت باز و الکن در شیوهیِ نزدیکی به سوژه - یا سوژهها؟ - و همین موضوع سبب شده تا فیلم به هر مضمونی، بیش یا کم، تنها ناخنک بزند و بس. در این حالت تنها با مضامینی خام طرفیم.
مضمون ابتدا باید در شخصیتهای مادی و حقیقی، در متن فیلم ساخته شود و اگر قوام یافت، میتوان از آن برداشت یا تعبیری فرای متن داشت. اینکه آلاخاندرو در زندگی قبلیاش چه بوده و اکنون چه شده یا قبلا به کلیسا کمک میکرده، در چند خط دیالوگ شخصیتی خداباور خلق نمیکند آن هم وقتی که در طول فیلم، از او رفتار و آداب مذهبی دیده نمیشود، پس خداباور بودنش هم باور نمیشود یا لائورا که پس از گم شدن دخترش، زاری میکند اما در ادامه آرام میشود و این عجزش کال میماند، جلوتر نمیرود بلکه رها میشود، یعنی از جایی به بعد ابدا به نظر نمیرسد که با یک «مادر» طرف باشیم. پس تفسیر معانی انتزاعی از شخصیتهای ناقص و الکن، ناقص و الکن خواهد بود. اگر هم فرض کنیم اینها شخصیت شوند، تقابل و کنشی با هم ندارند. هر شخصیت به مثابه دیدگاهی متمایز، حرف خودش را میزند، خب این که در فیلم واضح است، اما آیا این تفاوتها در تقابل و نسبتی با هم قرار میگیرند تا فرصتی برای بروز لایهی عمیقتری از شخصیتها به ما بدهند؟ پدر پیر و از کار افتاده در کافه درگیر شده، بر سر زمینهای از دست رفتهاش مدعی میشود و نهایتا متوجه میشویم این جنجال از روی دغدغهی نجات نوهاش است اما این موضوع چرا بیش از این جلو نمیرود؟ چرا در تقابل با سایر آدمهای فیلم و ساز و کار اجتماعی ساکنین آن روستا قرار نمیگیرد؟ این را دریابید و بگذارید کنار سایر شخصیتهای اصلی یا فرعی فیلم، که همگی تیتروار تعریف و سپس رها میشوند، جلوتر نمیروند، کنشی پیرنگساز خلق نمیکنند.
ابدا علاقهای برای ورود به بحث فیلمساز ندارم اما به نظرم اینجا دقیقا جایی است که باید دست نابلدِ فیلمساز را اندکی باز کرد. اولا، فرهادی در تمام آثار متاخرش ثابت کرده که اصلا روی مضمونی معین نمیایستد چرا که از انگ قضاوت و داوری هراس دارد و همین هراس سبب شده تا در همه میدانند نیز به جای ایستادن روی نقطهی دیدی معین، زیر هزار و یک مضمون خام پنهان شود که این ابدا هنر نیست چون اثر را الکن و باز میگذارد. دوما، نابلدی کارگردانی و تصویرپردازی فرهادی اینجا بیش از پیش گریبان فیلم را گرفته. هر جایی که باید نقطهی دید و تنشهای درونی شخصیتهای فیلم، به تصویر راه مییافت، جای به تصاویر لرزانِ بیحسِ دوربین یا قابهای شلخته داده است. مثلا در ابتدای فیلم هنگام رویارویی دختر و پدر، دوربین در نمای دور به نظاره بسنده میکند و جرات نزدیک شدن را ندارد یا اجرای خنثیِ سکانسی که لائورا رازش را فاش میکند یا بدتر از اینها، جایی که تا مرز دیوانگی ایرنه را صدا میزند و دوربین در کمال تعجب پشتِ سر سوژه سر در میآورد. اینها محصول نابلدی در کارگردانی و هراس فیلمساز در نزدیکی به آدمهایش است.
با وجود این هراس اما با اندکی زیرکی نگاه فیلمساز لو میرود که تا چه اندازه به شخصیت پاکو سمپاتی دارد. کافی است که حس مسئولیتپذریِ پاکو را در ابتدای فیلم که زیر باران به دنبال موتور برق میرود تا اواسط فیلم که بیش از همه میکوشد و از همه مهمتر، آن لبخند رضایتبخشش در انتهای فیلم را کنار هم بگذاریم. غرض نشانهیابی نیست اما اینها نشان از علاقه فیلمساز به شخصیت مورد نظرش را دارد هرچند این سمپاتی زیر سایه مضامین کال و فقدان تقابل در فیلم، برای مخاطب کمرنگ میماند. اگر حدسم در رابطه با هراس فیلمساز درست باشد، به نظرم بهتر است فرهادی در خارج و به دور از قضاوتهای جامعهیِ سیاسی/اجتماعیزدهی ایران فیلم بسازد تا هراسش زودتر فرو نشیند. به همین علت، جدا از تمام ضعفهای فیلمنامه و کارگردانی، به نظرم همه میدانند بهترین و فرهادیترین اثر او تا به امروز است.