نقد فیلم Roma
«سکون الکن»
نوشتن درباره فیلمی مانند رما واقعا دشوار است و حتی بیاغراق، کم از خودآزاری نیست؛ اثری که دوربینش منفعل است و عاجز از بیان احوالات، افت و خیز احساسات و خدایی ناکرده تحریک اندکی سمپاتی؛ و در این میان فقدان قصه – فیلمنامه بماند – تابآوری مخاطب را در پیگیری فیلم بیش از هر چیزی سختتر میکند. واقعا میتوان سی دقیقه از ابتدای فیلم را برداشت و تغییری حس نکرد، حس نکرد در پیگیری «چه» هستیم، «کجا» هستیم، یا اصلا «کِی» هستیم. فیلم نه هویت دارد و نه جغرافیا، زمان و مکان که ابدا. پس نوشتن برای این همه سوال و پوچی چه سود؟ فیلم در عوض دوربینی دارد ایستا که گویا محل مناقشه است و عدهای از این ایستاییِ بیتمهید، زبان تشویق باز میکنند.
پیش از این، سینمای روز دنیا و گاها نیز سینمای خودمان، به نوعی اطوارزدگی با دوربین روی دست آغشته بود – و هنوز نیز هست – که در فقدان میزانسن و کارگردانی، باید پلانهای لرزان، بدون نقطهی دیدی معین و بیسوژه را تحمل کرد. چنین دوربینی اساسا از دارماتیزه کردن وضعیت و آدمها عاجز است و منطقی برای «سینما» شدن ندارد. کافی است جملات قبلی را یک بار دیگر بخوانید و این بار به جای دوربین روی دست، دوربین ایستا را جایگزین آن کنید. ماحصل چیزی است که در فیلم رما شاهد آن هستیم.
در هر پلان از فیلم، دوربین در نقطهای – عموما مرکز لوکیشن – ایستاده و تنها نظاره میکند، به سوژه یا آدمهایش نزدیک نمیشود فلذا اینکه «چه چیزی» و به «چه شکلی» در جریان است پنهان میماند. اعضای خانواده بر سر میز غذا حاضرند، با هم صحبت میکنند، اما مشخص نیست «که» «چه» میگوید؟ به «که» میگوید؟ اهمیت این گفتگو در چیست؟ خانواده مشغول تماشای تلویزیون است و دوربین گاهی از نمای روبهرو و گاه از پشتِ سر است که آنها را با سکونی بیمعنا نظاره میکند. پدر که از سفری نامعلوم بازگشته، چه وضعیتی دارد؟ تقابلش با فرزندان و همسر چگونه است؟ چنین دوربینی که در یک نقطه میایستد و تنها نظاره کردن را بلد است، اساسا توانایی پاسخ به این سوالات بیننده را ندارد. وقتی چنین مواردی از محل اعراب بیفتد، آنچه مینگریم بیش از آنکه پیگیریِ قصه یا درام باشد، در حقیقت اتلاف وقت است. دوربین در مرکز ایستاده، با چرخشی آرام خادمه را دنبال میکند که از این کنج به آن کنج خانه میرود و سپس کات به سکانس بعدی. سوال؛ خب چه شد؟ این تکه از فیلم راویِ چیست؟ آیا در این سکانس، بخشی از زمانِ قصه است که روایت میشود؟ یا زمان فیلم و مخاطب است که تلف گشته؟
اگر تماشای یک ساعت از فیلم ما را خسته میکند و احیانا پشیمان از ادامهی آن، علت چیزی جز آن نیست که اصلا «چیزی» برای دنبال کردن وجود ندارد. چنین دوربینی تنها فعل «نظاره کردن» را صرف میکند چه دلیلی برای تشویق شدن دارد؟ این دیگر ایستایی نیست، بلکه «سکون» است. اما دست بر قضا این دوربین ساکن و منفعل، «الکن» هم هست و با تک پلانهای ثابت و طولانی از اشیا، گاها نماهایی میسازد که فقط ذهنِ سینهفیلیها را برای استخراج نماد و نشانه حسابی قلقلک میدهد فلذا کفِ مالیده شده به موزاییک پارکینگ، بازتاب آسمان و حرکت هواپیما در آن هم برایشان نمادین است و جا را برای الصاق هزاران مضمون بیربط یا باربط دیگر باز میکند؛ اصلا اگر فرض کنیم با فیلمی متشکل از نماهای نمادین طرفیم، آن وقت مکث دوربین روی مدفوع چند سگ در کف پارکنیگ نماد چه خواهد بود؟! جسارتا این نه شوخی است و نه استهزا. وقتی چیزی برای روایت و نشان دادن نباشد، «هر چیزی» به «هر طریقی» میتواند جایگزین آن «چیز» مفقوده شود. واقعا چیزی و طریقی در کار است؟ سکونِ الکنِ رما حتی برای این سوالات بدوی هم پاسخی ندارد.