نقد خام فیلم Manchester by the sea

در این مطلب نقد خامی بر فیلم منچستر کنار دریا (Manchester by the sea) مطالعه خواهید کرد. این یادداشت فاقد قواعد نگارشی و ادبی است و از این بابت، نقد و یادداشتی خام است.

منچستر کنار دریا یا هر کوفت دیگری که می‌توانست اسم این فیلم باشد


تصور اینکه اکنون در حال نوشتن یادداشتی هرچند کوتاه برای این فیلم (اگر واقعا واژه‌ی فیلم به این اثر بچسبد) هستم خود دردناک است. در مدت اخیر شاید اغلب فیلمها را خوب یا بد توصیف کرده‌ باشم ولی یک چیز کاملا بدیهی است و آن اینکه اگر گفته باشم فیلمی «خوب نیست» یا «بد است»، حتما آن را تا انتها تماشا کرده‌ام. در واقع یک چیز میان اغلب فیلمهای اخیر برایم مشترک بود و آن اینکه فیلمها هرچه بودند، قابل تحمل و قابل تماشا کردن تا انتها بودند. منچستر کنار دریا قبل‌تر از این حرفاست و حتی بدتر از این چیزهایی که دیده‌ام یا تحمل کرده‌ام. این «نا فیلم» به حدی غیرسینما و غیرفیلم است که استاندارد یک غیرِ«همه چیز» را می‌تواند جابه‌جا کند. 

ژانر ملودرام در میان عموم روشن‌فکرزده به غلط اینطور رایج است که هرچه یک فیلم کندتر، کسل‌کننده‌تر و خسته‌کننده‌تر پیش برود، پس حتما درام یا ملودارم خوبی است، خیر! این چه تصور تقلیل یافته از درام یا ملودارم است؟ یک فیلم هرچه باشد، خصوصا ملودارم یا حتی تراژدی که بارِ غمناکتری دارد، باید دارای نقاط عطف ریز و درشتی در قصه باشد که حداقل دنبال کردن فیلم توسط مخاطب توجیه شود، نه در فیلمی نظیر این اثر که مخاطب را به کام خواب می‌کشاند تا تحریکِ وی برای دنبال کردن قصه‌ای رو به جلو. هم فیلمنامه و هم کارگردانی آنقدر ناچیز و منفعل است که اگر بنا باشد با نقد هم آن را تخریب کنیم، مخروبه‌ی حاصل از تمامیِ ادعاهای اثر بیشتر خواهد بود.

در قصه، شخصیت محوری فیلم یعنی «لی» (Lee) که ابدا محور فیلم نمی‌شود در ابتدا یک خدمتکار ساده معرفی می‌شود که با دوربین ایستا و بسیار خنثیِ کارگردان، بی‌حس و منفعل‌تر از همیشه معرفی می‌شود. تا ابتدای کار هرچه از این شخص می‌بینیم، یا انفعال است و یا گریز از جامعه. سپس در یک بار (Bar)، این شخص دست به مشت می‌شود و بی دلیل دخل دو نفر را می‌آورد. سوال ایجاد می‌شود، چرا؟ آیا او مریض است؟ افسردگیِ وی در فیلم (آن هم به زور و حتی مفروض) قابل درک است ولی خشونتی ناگهانی از کجای این شخصیت می‌آید؟ یکباره در یک میزانسن مبهم و گیچ (زمانی که به دو نفرِ روبه‌رویِ خود فقط می‌نگرد و چیزی برای تحریک شخصیت وجود ندارد)، اجتماع‌گریزی تبدیل به اجتماع‌ستیزی می‌شود؟ چطور و از کجا؟ واقعا جوابش را نمی‌دانم و نمی‌دانیم چرا که نه دیالوگها این را به ما می‌گوید و نه میزانسن‌ تصویری. بماند که تا انتهای فیلم هم دلیل این همه خشونت، نامشخص و مبهم باقی می‌ماند مگر آنکه با مفروضاتِ ذهنی مخاطب توجیه شود، توجیه شود که شاید او مریض است یا خل، شاید دیوانه است یا هر کوفتِ دیگری، خلاصه همه چیز با مفروضات و شایدها، شاید توجیه شوند ولی هرگز تبدیل به سینما نمی‌شوند.

فیلمنامه سراسر از همین حفره‌های عجیب و بی‌دلیل است، پسرِ برادر بزرگتر برای یخ زدن جسد پدرش گریه می‌کند اما این اشک دروغی بیش نیست چرا که حداکثر دغدغه‌اش نگه داشتن همزمان دو دوست دخترش است یا حرف زدن از فیلم بی‌ربطی نظیر استارک ترک در رابطه با دوستانش. پسرِ بی‌خیال چطور می‌تواند برای پدرش دلسوز باشد؟ یا اگر دلسوز نیست، چرا علت این عدم دلسوزی به پدر در طول فیلم نمی‌بینیم؟ از پسر بگذریم، پدرش که با وجود گریزهای جسته و گریخته‌ی فیلم به گذشته، علت اعتماد به برادرش لی را نمی‌فهیم. این برادر عصبی، منفعل، بی‌خاصیت و جامعه گریز و حتی جامعه‌ستیز است، پس چرا او را به عنوان سرپرست بعدی انتخاب کرده است؟ چه چیزی در شخصیت وی وجود دارد که ما نمی‌دانیم؟ آیا او در ادامه دچار تغییری می‌شود؟ باز هم خیر. پس علت چیست؟ باز هم باید سراغ مفروضات ذهنیِ خود برویم نه سینمایِ عینی و موجود در فیلم. الباقیِ شخصیت‌ها نیز همین‌گونه پر از حفره‌ و سوراخ‌های ریز و درشتی هستند که نه سینمای فیلم آنها را نشان می‌دهد و نه قصه برایشان توضیحی منطقی می‌دهد.

تمام انتظار ما این است که لی با گذشت قصه، شاید تبدیل به چیزی شود که ابتدای قصه نبوده است ولی فعلا من هستم و میانه‌ی فیلم، لی همان بی‌خاصیتی است که در ابتدای فیلم بوده است. پس چرا باید فیلم را ادامه دهم؟ می‌پرسید چرا فکر می‌کنم اصلا باید شخصیت دچار تغییر شود؟ اگر این نباشد، پس فیلم دارد چه غلطی می‌کند؟ چرا باید یک شخصیت تکراری را در مینی پلات‌های تکراری‌تری که نه چیزی به وی اضافه و نه تغییری در وی ایجاد می‌کنند، مدام تماشا کنیم؟ اگر بنا بر تغییر و قوسِ شخصیتی نباشد، پس هدف چیست؟ حداقل کاری که فیلم می‌توانست انجام دهد این بود که با کارگردانی درستی، ما را به شخصیت نزدیک کند و سمپاتیِ مخاطب را برانگیزد ولی کارگردانی، خصوصا در تصویر آنقدر ابتدایی و پر از غلط است که ما را به جای نزدیک کردن به شخصیت، فقط آزارمان می‌دهد! اشتباه نکنید، نه اینکه از بدبختیِ شخصیت آزار ببینیم بلکه از تدوین بسیار بد، ابتدایی و نماهای بی معنا آزار می‌بینیم. نماها و تدوین، علیه حس و علیه سکانس است.

دوربین فیلم در اغلب مواقع ایستا و خنثی عمل می‌کند، در واقع دوربین «عمل»ی نمی‌کند بلکه تنها ضبط می‌کند. گویی کارگردان عزیز دوربین را جایی به شکل ثابت گذاشته و سپس تصمیم به ضبط ماوقع می‌کند. میزانسن و دکوپاژ در اثر صفر است. تمامیِ نماهای طولانی فیلم کدر، بی‌حس و تیره و تار هستند. این تیرگی ابدا در خدمت غمناک کردن فضای اثر نیست. اگر بنا بر خلق فضایی غمناک و تیره باشد، این تیرگی و این مردگی باید عمدی و از جانب فیلمساز، ساخته و خلق شود ولی در این فیلم تیرگی و مرده بودن از نابلدی کارگردان می‌آید. فرق زیادی وجود دارد بین خلق فضایی که عامدانه ما را از بعد تیرگی و غم آزار دهد و بر ما تاثیر بگذارد تا گرفتن نمایی که شلخته و بی‌حس است. نما و پلانی که حس نداشته باشد، چه شاد و چه سیاه، فاقد کارگردانی است و فاقد ارزش است. کات‌های بی امان فیلم هم به حدی شلخته و بی‌معنا است که حتی خنگترین مخاطب را هم آزار می‌دهد. اثر تماما دیالوگ است و هیچ ایده‌ی تصویری برای روایت محتوا و حسِ سکانس یا پلان وجود ندارد. فیلم سراسر لانگ شات‌هایی است که نه «زبیا» هستند و نه «معنادار» بلکه صرفا دیالوگ در فاصله‌ی دور شنیده می‌شود. چیزی که در اثر وجود دارد اغلب شنیده می‌شود ولی دیده نمی‌شود. دوربین در لانگ شات است، لی و برادر زاده‌اش در کشتی با هم صحبت می‌کنند، دیالوگها تنها شنیده می‌شود ولی تصویر به جای نزدیک شدن به ماوقع، دور از واقعه است. چرا؟ در جایی دیگر لی، برادرزاده اش و مربی هاکی در لانگ شات قرار دارند، فقط دیالوگ شنیده می‌شود. مگر خبر فوت پدر به پسر نرسیده است؟ پس چرا دوربین به وضعیت نزدیک نمی‌شود> هدف تصویر است؟ یا صرفا دیالوگهای رادیویی‌وار که تنها باید شنیده شوند؟ از این دست لانگ‌های بی‌معنی و به دور از حس (دراماتیزه) در فیلم بی‌شمار است. همه چیز بر مبنای «شنیدن» جلو می‌رود و نه «دیدن»ی که حسی را در مخاطب برانگیزد.

موسیقیِ بی‌معنای فیلم از یک سکانس شروع می‌شود و تا دو سه سکانس بعدی ادامه دارد بی آنکه با فضای سکانس همخوانی داشته باشد. سکانس تلخ است و موسیقی آرام، سکانس بعدی پرتنش است و موسیقی همچنان آرام، سکانس بعدی دوربین در ماشین است و موسیقی همچنان به همان شیوه از دو سکانس قبلی، آرام و تکراری است. چرا؟ چه ارتباطی بین این موسیقیِ بی معنی با محتوای سکانس وجود دارد؟ به نظر می‌رسد موسیقی از یک جایی تصادفی در فیلم پخش و در جایی دیگر تصادفی قطع می‌شود. واقعا کارگردانی در حد صفر است و البته، حیفِ واژه‌ی صفر برای این «ناکارگردانی»های بی امان و مخربِ حس.

فیلم شعارگونه روی تلخی (تلخیِ مصنوعی) استوار است ولی سوال این است؛ نسبت فیلم و شخصیت (اگر شخصیتی در کار باشد) با این همه سیاهی و تلخی چیست؟ چه چیزی قرار است از پس این همه مصیبت برآید؟ هیچ. در واقع نه شخصیت با این سیاهی نسبتی برقرار می‌کند و نه دگرگونی بر وی حاصل می‌شود. شخص اول، از ابتدای تا انتهای فیلم خشک، عصبی و غم‌زده است. نقطه‌ی عطفی نه در شخصیت پردازی وجود دارد و نه در قصه‌ی فیلم. حتی تلخی در جایی به حدی زیاد می‌شود که مخاطب به جای – احتمالا – گریستن، خنده‌اش می‌گیرد. سکانسی که همسر لی توسط پزشکان قرار است با برانکارد وارد آنبولانس شود را مجددا نگاه کنید، درگیری و خنگ بازیِ دو پزشک برای بلند کردن برانکارد، ما را به خنده می‌آورد در حالی که سکانس قرار است تراژیک باشد! فیلم شوخی می‌کند یا کارگردان احمق است؟ وقتی ناکارگردانی باشد، ماحصل دقیقا علیه میزانسن می‌شود، به جای تراژدی، کمیک و خنده‌دار می‌شود.

منچستر کنار دریا؟ به نظرم نام این فیلم اگر «عمارت وینچستر وسط صحرا» می‌بود، حق مطلب بهتر ادا می‌شد چرا که فیلم به اندازه‌ی عمارت وینچستر بی‌در و پیکر است. یک سوال اصلی‌؛ اصلا چرا باید این فیلم را در سینما دید؟ این فیلم را می‌توان در قاب تلویزیونی نیز تماشا کرد، هیچ منطقی برای تماشای این فیلم روی پرده سینما وجود ندارد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد