در این پست به نقد اجمالی فیلم «مادر!» جدیدترین ساخته آرنوفسکی خواهم پرداخت.
از این پس بنا دارم که تا در هر فرصتی، به معرفی و نوشتن در مورد بازیهایی بپردازم که به نظرم در این آشفتهبازار بازیهای یکبارمصرف و گرافیکزدهی نچسب، حکما نفستازه کردن است.
در این مطلب به معرفی بازی Dead Cells خواهم پرداخت.
هدف از این یادداشت، استفاده از مسئله پیش آمده در سایت دنیای بازی نه به عنوان توضیح یا توجیه بلکه بستری است برای وارد ساختن این نقد به رسانه های آنلاین داخلی – چه در حوزه سینما و چه ویدئوگیم – که با وقاحت تمام، مانع شکل گیری اصالت قلم هستند. پس از مسئله پیش آمده، عده ای بر این باور بودند – و چه بسا هنوز هم هستند – که این اتفاق تلاشی است برای خودنمایی و خوداظهاری. اثبات و توضیح این مسئله خارج از بحث فعلی است چرا که کسانی که کارهای من را دنبال کرده و بانوع قلم و تفکرم – چه موافق و چه مخالف – آشنا باشند، می دانند که چنین امری مسیر نیست چرا که اساسا به آن نیازی ندارم. مسئله پیش آمده اما بهانه ای شد برای اشاره به آفتی که این روزها دامان بسیاری از رسانه های آنلاین داخلی را گرفته است.
در این مطلب صرفا بررسی خام و غیرفرمی اثاری که اخیرا دیدهام انجام خواهد شد. رویکرد چنین مطلبی - همچون نوشتههای نقدِ خام - صرفا بیان موضع و اعلام نظر در رابطه با آثاری است که دیدهام و رویکردی برای بیان مستدل و پرجزییات وجود نخواهد شد.
اون (It 2017): تقریبا بیش از یک ساعت طول میکشد تا گرهی اصلی فیلم راه بیفتد و بدانیم تعدادی نوجوانِ کند ذهن - که همیشه هم فریب میخوردند - به این نقطه و آن نقطه میروند تا ترسانده شوند. فیلم مانند پکیجی از آیتمهای ترسانک است. آدمهای درون فیلم از ترسهای قبلی خود - که البته ترسهایشان منشا مشخص و معینی ندارند - درسی نمیگیرند، همچنان خنگتر از همیشه مجددا فریب ایت را میخورند، به نقطهای میروند و ترسانده میشوند و این سیکلِ باطل تا انتهای فیلم ادامه دارد. جالبتر آنکه فیلم در ترساندن مخاطبش هم بیعرضه است و دست به دامانِ روشهای ساده و غیرترسناکی مانند پر کردن تصویر از خون، زامبی، دندانهای درنده، قطع اعضای بدن و ... استفاده میکند. دورهی چنین روشهایی خیلی وقت است که به سر رسیده. سینمای ژانر وحشت همچنان درمانده از ایده و خلقِ موجوداتی است که باید پس از پرداختِ درست، مخاطب را بترساند نه دلقکی که منشا، رفتار و هویتش نامعین و پرداخت نشده است! پس مخاطب به جای ترس مدام باید به این فکر کند که چرا اینجای فیلم اینطوری شد و آنجای فیلم آنطوری نشد!
بچهراننده (2017 Baby Driver): ترکیبی موفق از موسیقی و اکشن که به بار نشسته است. حیف که چنین خاصیتی در شخصیتهای فیلم وجود ندارد. یک خلافکار سیاهپوستِ دلقک، دو زوجِ خشن، یک مدیرِ عملیات. نتیجه = تیپهای تکراریِ آثار هالیوودی. اطمینانِ بیش از اندازه بیبی از کارها و نتیجهی تصمیماتش باعث میشود تا هیچگاه او را در خطر احساس نکنیم، پس اگر تعلیقی هم در کارگردانی وجود داشته باشد، به دلیل شخصیتپردازی نپخته و خام در فیلمنامه، از بین میرود. بازیِ جدیِ کوین اسپیسی یک بازیِ هدر رفته برای فیلم است، هرکس دیگری میتوانست چنین تیپی را بازی کند.
سریال دوس (Deuce): یک موضوع با محوریت پورن و مسائل سکسوآل که ما را به این نتیجه میرساند که اچ بی او تنها روی همین موضوعات دست میگذارد، لابد برای فریب مخاطبِ آماتور و القای این توهم که او در حال تماشای آثاری متفاوت و بزرگسالانه است. وجه بزرگسالانه یک اثر از نظر اچ بی او، بیحیایی در نشان دادن صحنههای جنسی است و این یعنی اچ بی او بازی! سریال فاقد ماجراست، پس از تجربه سه اپیزود همچنان نمیدانیم که باید به دنبال چه ماجرایی باشیم و این ماجرا از دیدگاه کدام یا کدامین شخصیتهاست. سریال اساسا ماجرایی را نمیسازد که مخاطب آن را دنبال کند. ایراد اصلی سریال روایتِ پاره پارهی مینیپلاتهایی است که گویی به صورت تصادفی در هر اپیزود چپانده شدهاند، به جای آنکه هر مینیپلات قصهای را دنبال و ما را به شخصیتها نزدیک کند. بدتر اینکه این مینیپلاتها نه آغازی دارند و نه پایانی، چیزی را از شخصیتها به ما نمیرسانند. برای مثال سریال برای نشان دادن وجهِ مادریِ کندی، او را در حال بازی کردن با پسرش - آن هم با یک میزانسن مبهم و بیکارگرد در کارگردانی - نشان میدهد. کندی با مادرش حرف میزند، پسرش را به بهانهای دنبال نخود سیاه میفرستد و کندی و مادرش به هم نگاه میکنند، سکانس به سکانسی دیگر کات میشود. سوال این است که این سکانس دقیقا چه اطلاعاتی از کندی به ما میدهد؟ هیچ. یا مثلا در سکانسی دیگر کندی در حال برقراری رابطه با پسری نوجوان و خام دیده میشود، این سکانس غیر از نشان دادنِ جنسیِ اندام بازیگر، چه خاصیتِ دیگری را دارد؟ آیا وجه جدیدی از شخصیت او را برای ما آشکار میکند؟ رابطه او با یک پسر نوجوان و وجه مادریاش دقیقا چه تضادی خلق میکنند؟ و سریال از این موضوع چه نفعی برای شخصیتپردازی میبرد؟ هیچ. مشکل دیگر آنکه وقتی زمینه تضاد بین شخصیتها فراهم است، تنشی حاصل نمیشود و این پرهیز دقیقا باعث میشود تا هیچگاه لحن سریال را جدی نگیریم. مانند رابطه فرانکی و وینس که در زمان رویایی با یکدیگر به جای خلق تضاد، بسیار کمدی - و احمقانه - طی میشود. پس نه ماجرایی در کار است، نه شخصیتی و نه تضاد و تنشی، تنها مخاطب باید به دیدن صحنههای جنسی دل ببندد که به صورت تصادفی در سریال حاضر میشوند. طعنههای سیاسی سریال به جنگ ویتنام هم بماند، دمدستی و خام و آب نکشیده. سریال دوس در واقع یک هرزهبافیِ به تمام معنا و بیخاصیت است.
سریع و خشن 8 یکی از آن فیلمهای یکبارمصرفی است که صرفا برای گیشه ساخته شده است. فیلم مملو از سکانسهای اکشن و پر زد و خوردی است که به شکلی عالی تدوین و کارگردانی شده است اما وجه دراماتیکِ آن در حد یک جزوه چند برگی، به شدت خام و قابل پیشبینی است. با این وجود ذکر چند نکته واجب است با بیان این موضوع که چرا هالیوود از چنین آثاری - که آنها را یکبارمصرف و گیشه ای میخوانیم - هیچگاه تهی نمیشود.
لطفا موارد زیر را تنها در طرح و بسط موضوعات با سینمای خودمان مقایسه کنید: